دیــوونـه بـــازیـهای مـا دوتـا |
حس مبهمی است زندگی با خاطراتت...تجسم رقاصی رویاهایت...و در آخــــــــــر
در آغــوشـ کشیـــــدن جـ ـ ـآیـ خـآلی اتـ...
احساسی میان کلافگی و آرامشـ...نفس کشیدن در عین مرگ در لحظه لحظه ی
مـَشــامـ حـیـــآتـ...
احساسی همچون عشق بازی جغد و مرغ عشق...نمیشود...نمیرود...
سایه ی سرد سکوت نشان از غلغله ی بعد از طوفان است....
همچون دختری فنجان به دست که مینگرد...مینگرد و مینگرد ودر آخر
فقط مینگرد به بخاری که بالا میرود و بالا...محو میشود...
همچون لبان خاموشش که دردی است از آوار دلمردگی...
حسی همچون هم آغوشی تیغ و رگ...
همچون بوسه های سوزان تیغ و رگی که جاودانگی عاشقانه هایش
را رنگـــــــ میپـ ـ ـآشــد...
اینها نبودن است مثل بودن...
نظرات شما عزیزان: